در نگاهم یک غروب سرد بود
سرنوشتم جاده های درد بود
از میان برگهای سبز باغ
قسمت من برگهای زرد بود
رد پای یک مسافر بردلم
مثل احساس عمیق درد بود
گرچه تنها مانده بودم در سکوت
انتهای گوچه مان یک مرد بود
دستی از آن سوی باران شد دراز
دستی از نوعی که گل می کرد بود
هنوز از دست من ناراحتی,نه؟
نفهمیدی گلی بی طاقتی,نه؟
برات شعر خواندم رنگ دریا
ولی تو دویت داری صورتی,نه؟
تو دریایی که مالامال دُری
ولیکن من ندارم قیمتی,نه؟
فقط یک فرق کوچک بین ما هست
که تو شهرزاده ای من پاپتی,نه؟
ولی خو کرده ام عاشق بمانم
ندارم غیر از این من عادتی,نه
دردناک است که عاشق به مرادش نرسد
در پی یار شود پیر به یارش نرسد
روز و شب منتظر لحظه ی موعود شود
دلخراش است که آخر به مرادش نرسد
در میان همه گل ها,گل دلخواه خودش را
خود بکارد ولی آخر به گلابش نرسد
جان گداز است که شب تا به سحر گریه کند
چه الیم است که معشوق به دادش نرسد
گریه دار است چو بینی دل عاشق خون است
خون به چشمش برسد هر که به یارش نرسد
بگذار که از درد تو بیمار بمیرم
از آتش دل سوزم و تبدار بمیرم
برگردنم آن زلف سیه حلقه کن ای سرو
در پای تو خواهم به سر دار بمیرم
بگذر نفسی از بر بالینم و بگذر
از تاب تب لحظه ی دیدار بمیرم
چون سایه ات ای گل ز سرم رفت عجب نیست
از جور خس و سرزنش خار بمیرم
سهل است ز تیر نگهت مردنم اما
ترسم نزنی بر دل و دشوار بمیرم
مستم کن از آن لعل می آلوده که حیف است
می باشد و من پیش تو هشیار بمیرم
تا چند ز بی مهریت ای مادر ایام
یک بار شوم زاده و صد بار بمیرم
اغیار پی زندگی از مرگ گریزان
من زنده که در رهگذر یار بمیرم
ای پرده نشین پرده ز رخ بفکن و برخیز
مگذار که در پرده پندار بمیرم
گر دیدن رخسار تو ای ماه گناه است
بگذار نگه کرده گنهکار بمیرم
تا چند صبا در پی عمرم بدوانی
بگذر ز من خسته و بگذار بمیرم
رهایم کن برو ای عشق از جانم چه میخواهی
به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی
مگر جز مهربانی از تو چشمت چه می خواهم
تو خود از هر کسی بهتر از احساس من آگاهی
نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را
گواهی می دهد قلبم مرا دیگر نمی خواهی
غزلهایم زمانی روی لبهای تو جاری بود
ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی
دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر می خوانم
تو هم سر می زدی آن روزها از کوچه,مان گاهی
برو هر جا که می خواهی برو آسوده باش
مواظب باش مثل من نیفتی در چنین چاهی
از این جا می روم تنها مرا دیگر نخواهی دید
نخواهم برد در این راه با خود هیچ همراهی
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناحت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست
اما تو بگو «دوستي» ما به چه قيمت؟
امروز به اين قيمت، فردا به چه قيمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قيمت
يك عمر جدايي به هواي نفسي وصل
گيرم كه جوان گشت زليخا به چه قيمت
از مضحكه دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را ميدهم اما به چه قيمت
مقصود اگر از ديدن دنيا فقط اين بود
ديديم، ولي ديدن دنيا به چه قيمت
آمدم بار دیگر تا جان به قربانت کنم
این تن نا قابلم را وقف چشمانت کنم
تا نگویی بی وفاست , یاد از ما نکرد
یاد از یاد ها کنم تا سخت حیرانت کنم
تو رفیق لحظه هایم , ازکنارم دور مرو
تا که قلبم را فدای لطف و احسانت کنم
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد
گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد
با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد
دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد