من اگر روح پریشان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازی دوران دارم
دل گریان, لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
در غمستان نفسگیر,اگر نفسم می گیرد
آرزو در دل من ,متولد نشده می میرد
یا اگر دست زمان در ازای هر نفس جان مرا می گیرد
دل گریان, لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترین انسانم
به وفای همه بی ایمانم
دل گریان, لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
ز چشمت اگر چه دورم هنوز
پر از اوج و عشق و غرورم هنوز
اگر غصه بارید از ماه و سال
به یاد گذشته صبورم هنوز
شکستند اگر قاب یاد مرا
دل شیشه دارم بلورم هنوز
سفر چاره دردهایم نشد
پر از فکر راه عبورم هنوز
ستاره شدن کار سختی نیست
گذشتم ولی غرق نورم هنوز
پر از خاطرات قشنگ توام
پر از یاد و شوق و مرورم هنوز
ترا گم نکردم خودت گم شدی
منِ شیفته با تو جورم هنوز
اگر جنگ با زندگی ساده نیست
در این عرصه مردی جسورم هنوز
اگر کوک ماهور با ما نساخت
پر از نغمه پیک و شورم هنوز
قبول است عمر خوشی ها کم است
ولی با توام پس صبورم هنوز
هر شب که فرصت می کنم جویای حالش می شوم
از خویش بی خود گشته و مست خیالش می شوم
در آسمان آرزو هر دم صدایش می زنم
چشمم چو بر رویش فِتَد محو جمالش می شوم
در هر شب تاریک من, بدر است ماه صورتش
از شرم این دیدار تو من هم هلالش می شوم
جاریست اشک از دیدگان, هر آن که یادش می کنم
مقبول درگاهش شوم اشک زلالش می شوم
سرگشته و حیران شدم دلتنگ و بی ایمان شدم
گویم به هر شیدا دلی خط است و خالش می شوم
جویای حالش می شوم مست از خیالش می شوم
با این دل سوداییم رنج و ملالش می شوم
تاریکی و ظلمت گذشت, خورشید از نو سر کشید
انگار خواب است اینکه من, غرق وصالش می شوم
بیا عشقم تو با من باش بذار از غم رها باشم
بخواب آروم تو آغوشم که من آسوده خاطر شم
نشستم گوشه ای آروم دلم به غم گرفتاره
نگو حالت رو میفهمم که دل به غم سزاواره
غروب عشق چه دلگیره, شدیم پا بند یک رویا
منو تو مال هم بودیم شکستیم رسم این دنیا
شکستن رسم هر کس نیست با این دنیا مدارا کن
اگر گفتم دوست دارم ببند چشم و تو حاشا کن
شاعر:میلاد جانمحمدی
کاش میشد هیچکسی تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق
قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید, اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد, شاید عشق
شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیله رنج من, ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت, به پروانه نمی آید عشق!
کاش بودی تا دلم تنها نبود
تا اسیر غصه ی فردا نبود
کاش بودی تا برای قلب من
زندگی اینگونه بی معنا نبود
کاش بودی تا لبان سرد من
قصه گوی غصه ی فردا نبود
کاش بودی تا نگاه خسته ام
بی خبر از موج و از دریا نبود
کاش بودی تا دو دست عاشقم
غافل از لمس گل مینا نبود
کاش بودی تا زمستان دلم
این چنین پرسوزو پر معنا نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی
بعد تو این زندگی زیبا نبود
در نگاهم یک غروب سرد بود
سرنوشتم جاده های درد بود
از میان برگهای سبز باغ
قسمت من برگهای زرد بود
رد پای یک مسافر بردلم
مثل احساس عمیق درد بود
گرچه تنها مانده بودم در سکوت
انتهای گوچه مان یک مرد بود
دستی از آن سوی باران شد دراز
دستی از نوعی که گل می کرد بود
هنوز از دست من ناراحتی,نه؟
نفهمیدی گلی بی طاقتی,نه؟
برات شعر خواندم رنگ دریا
ولی تو دویت داری صورتی,نه؟
تو دریایی که مالامال دُری
ولیکن من ندارم قیمتی,نه؟
فقط یک فرق کوچک بین ما هست
که تو شهرزاده ای من پاپتی,نه؟
ولی خو کرده ام عاشق بمانم
ندارم غیر از این من عادتی,نه
دردناک است که عاشق به مرادش نرسد
در پی یار شود پیر به یارش نرسد
روز و شب منتظر لحظه ی موعود شود
دلخراش است که آخر به مرادش نرسد
در میان همه گل ها,گل دلخواه خودش را
خود بکارد ولی آخر به گلابش نرسد
جان گداز است که شب تا به سحر گریه کند
چه الیم است که معشوق به دادش نرسد
گریه دار است چو بینی دل عاشق خون است
خون به چشمش برسد هر که به یارش نرسد
بگذار که از درد تو بیمار بمیرم
از آتش دل سوزم و تبدار بمیرم
برگردنم آن زلف سیه حلقه کن ای سرو
در پای تو خواهم به سر دار بمیرم
بگذر نفسی از بر بالینم و بگذر
از تاب تب لحظه ی دیدار بمیرم
چون سایه ات ای گل ز سرم رفت عجب نیست
از جور خس و سرزنش خار بمیرم
سهل است ز تیر نگهت مردنم اما
ترسم نزنی بر دل و دشوار بمیرم
مستم کن از آن لعل می آلوده که حیف است
می باشد و من پیش تو هشیار بمیرم
تا چند ز بی مهریت ای مادر ایام
یک بار شوم زاده و صد بار بمیرم
اغیار پی زندگی از مرگ گریزان
من زنده که در رهگذر یار بمیرم
ای پرده نشین پرده ز رخ بفکن و برخیز
مگذار که در پرده پندار بمیرم
گر دیدن رخسار تو ای ماه گناه است
بگذار نگه کرده گنهکار بمیرم
تا چند صبا در پی عمرم بدوانی
بگذر ز من خسته و بگذار بمیرم
رهایم کن برو ای عشق از جانم چه میخواهی
به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی
مگر جز مهربانی از تو چشمت چه می خواهم
تو خود از هر کسی بهتر از احساس من آگاهی
نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را
گواهی می دهد قلبم مرا دیگر نمی خواهی
غزلهایم زمانی روی لبهای تو جاری بود
ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی
دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر می خوانم
تو هم سر می زدی آن روزها از کوچه,مان گاهی
برو هر جا که می خواهی برو آسوده باش
مواظب باش مثل من نیفتی در چنین چاهی
از این جا می روم تنها مرا دیگر نخواهی دید
نخواهم برد در این راه با خود هیچ همراهی
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناحت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست