سلام ای چشم بارانی! پناهم می دهی امشب؟
سوالم را که می دانی! پناهم می دهی امشب؟
منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند
و امشب رو به ویرانی,پناهم می دهی امشب؟
میان آب و گل رقصان, میان خار و گل خندان
در آن آغوش نورانی, پناهم می دهی امشب؟
دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها
در این هنگام روحانی, پناهم می دهی امشب؟
به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور
در آن اسرار پنهانی,پناهم می دهی امشب؟
رها از همت بودن, رها از بال و پر سودن
رها از حد انسانی, پناهم می دهی امشب؟
نگاهت آشنا با دل, کلامت گرمی محفل
تو از چشمم چه می خواهی؟ پناهم می دهی امشب؟
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی سوز نی, آه شبان
آمدی آتش بجانم ریختی
شعله بر دامان پاکم ریختی
آمدی با یک صدا, مستم کنی
ناگهان با یک نگاه هستم کنی
آمدی من را رها سازی یه دشت
قلب من افتاد زیر پایت شکست
خواستم تا فراموشت کنم
بلکه در یادم در آغوشت کنم
خواستم تا بشویم این گناه
غرقه گشتم در سیلاب فنا
خواستم تا نفس گیرم به خود
بلکه آرام گیرم بعدِ موت
ای دریغا مرگ هم من را نخواست
چونکه دامانم پلید بود از نخست
ای آدمکِ خسته ی تو آغوشم
تابوت تکیه داده روی دوشم
سردیِ نفسهات مرا باران کرد
آنقدر که سردم شده, غم میپوشم
بدجور هوای این حوالی سرد است
در سردی چشمان تو هی میجوشم
من دور زدم عقربه ها را امشب
شاید بشود مرگ تو را بفروشم
هی شعر شدی لحظه آخر اما
خواندی غزل خدافظی!در گوشم
تکرار شو!توی امشب تاریکم
چشمک بزن!ای ستاره خاموشم
من مزرعه ی تشنه به باران بودم
بعد از تو فقط اشک غزل مینوشم
درد یک پنجره را پنچره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی,ساده بیایی پایین
قصه تلخ من را سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنچره ها می فهمند
آنچه از رفتند آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
عاقبت نرگس چشم تو گرفتارم کرد
بی خبر بودم و از عشق خبردارم کرد
آتشی در دل افروخته از عشق رخت
شورشی در تنم افکند که بیمارم کرد
گشته عشق تو ندیدم دل افسرده من
همچو منصور, گرفتار سر دارم کرد
گشت رسوا دلم از دیدن رخساره دوست
به تماشای رخش, شهره ی بازارم کرد
میزنم ناله که شاید تو درآیی ز درم
منتظر چندشوم,عشق رخت زارم کرد
عاشقان دیدن روی تو به عالم ندهند
خواب بودم,نظر مهر تو بیدارم کرد
عرفان با نظر خویش,نظر می بارند
ششدر عشق,چو(مشتاق)گرفتارم کرد
ای عاقلان,من عاشقی دیوانه ام
با درد و محنت آشنا,از عاقبت بیگانه ام
اسرار عشق آموختم,شمع وفا افروختم
وانگه سراپا سوختم,پروانه ام پروانه ام
چون موج سرگردان منم,چون بحر بر توفان منم
چون عشق بی پایان منم,در عاشقی افسانه ام
دائم مقیم حصرتم,فارق ز قید کثرتم
غواص بحر وحدتم,مفتون آن دردانه ام
خالی ز حرص و کینه ام,صافی بود آئینه ام
طور تجلی سینه ام,گنجم که در ویرانه ام
آن حسن جان افروز بین,وین عشق هستی سوز بین
این جان درد اندوز بین,من عاشق جانانه ام
شد کویش جای من,عشقش بود سودای من
لعل لبش صهبای من,من مست ازین پیمانه ام
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چون زورق شکسته است
ای تختمه ام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هر دل, دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش لبخندها پایانی نداشت
سفره ها تشویش آب و نان نداشت
کاش می شد نار را دزدید برد
بوسه را با غنچه هایش چید و برد
کاش دیواری میان ما نبود
بلکه می شد آن طرف تر را سرود
کاش من هم یک قناری می شدم
در تب آواز جاری می شدم
ای مردم من غریبستانی ام
امتداد لحظه ای بارانیم
شهر من آن سوتر از پروازهاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل می دهد
هر که می آید به او گل می دهد
دشتهای سبز,وسعتهای ناب
نسترن,نسرین,شقایق,آفتاب
باز این اطراف حالم را گرفت
لحظه ی پرواز بالم را گرفت
می روم آن سو تو را پیدا کنم
در دل آینه جایی باز کنم